چـــــــــــــــشم هایت شـروع واقـــــــــــعه ی زندگیم بود.
همان چـــشم هایی که تا دیدمشــــــان مست و سرخوش از عشـــــقشان نوشیدم.
هر چند دیگر نیستی.هر چند ندارمت
هر چند میدانم حتی نامم را هم به یاد نداری
اما این را بدان چــــــشم های تو چیزی نیست که بتوانم به همین سادگی ها از یاد ببرم.
بگذرد.من با تمامی این درد هایم میسازم.مبادا اخمی بر ابروهایت بیفتد.
بیا هر چیزی که دارم ماااال تو.فقظ که ای کاش دل تو کمی آرام بیابد.
ای کاش فقظ قدرت را بداند.میدانم او مثل من هر روز و شب تو را ستایش نمیکند.
میدانم او تو را از خدایش بیشتر دوست ندارد.
او مثل من برای تبت نمیمیرد.آنچنان در چشم های مشکی ات غرق نمیشود.
این را نیز میدانم که او هیچ گاه تو را مثل من دوست نخواهد داشت.
اما چه کنم که تو عاشق و شیدای او هستی!تا نباشد شاد نیستی.
چه کنم چاره ای جز دیدن تو و او کنار هم ندارم.
چه کنم که او اکنون برده و من بازی نکرده باخته ام.
درباره این سایت